شریعتی...
نمی دانم .... نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد .
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد .
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدین گونه بشکند هر دم سکوت مرگبارم را !
دکتر چمران...
محتاج عشق کسی که محتاج عشق است در دنیای
تنهایی با محرومیت میسوزد و جز خدا کسی نمیتواند انیس
شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای
اورا پاک نخواد کرد و جز کوههای بلند رازو نیاز او را
نخواهند شنید و جز مرغ سحر، ناله صبحگاه
او را حس نخواهد کرد. عشق است که روح مرا به تموج وا
میدارد و قلب مرا به جوش می آورد.
استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند و مرا از خود خواهی و
خود بینی می راند. دنیای دیگری حس میکنم و در عالم وجود
محو میشوم. احساس لطیف ، قلبی
حساس و دیده ای زیبا بین پیدا میکنم. لرزش یک
برگ ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک ، نسیم ملایم
سحر ، موج دریا و غروب آفتاب ،
همه احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم مرا
به دنیای دیگری می برند. اینها همه و همه از تجلیات
عشق است!